خط خطی های ذهن یک پرنسس
خط خطی های ذهن یک پرنسس
اینجا ذهن منه...پر ازخط خطی های من!

سلام بر و بچ!چطورین؟داستان جدیدمه!!!نظر یادتون نره هاااا!فدامداتون

در قطار احساس کسالت میکرد.هوا تاریک شده بود وحتی نمیتوانست مناظر را تماشا کند!صدای بارن که به شیشه مشت میکوبید آزارش میداد.باران را دوست نداشت.یه جورایی میترسید!!!حس عجیبی بهش میداد...

سرش را به شیشه نزدیک کرد و به او گفت:به نظرت دل آسمون از چی گرفته.از شیشه ی بخار گرفته قطره ای چکید.با صدای بلند تری ادامه داد:"ای وای!!تو چرا گریه میکنی؟"

 قیافه اش از ناراحتی جمع شد وبه مرد بغل دستیش گفت:"ببین من شیشه رو گریه انداختم!چیکارکنیم حالا؟!!"مرد کمی جابه جا شد.لبخندی تصنعی زد وبا نگاهی عجیب به او خیره شد!!!

دوباره رو به شیشه کرد وگفت:میبینی چطور نگاه میکنه؟خب مگه چیه؟چرا ننمیفهمن که تو داری گریه میکنی؟چرا هیچوقت هیشکی اهمیت نمیده؟!...

اه.چرا نمیرسیم؟میدونی؟گفتند که داریم به جای خوبی میریم.خوشحال نشدی؟!

قطار ایستاد.مرد کناریش زیر بغلش را گرفت و گفت:بلند شو.رسیدیم!

-خودم میتونم راه برم.برای چی منو میگیری؟!

در راهرو قطار دختر جوان رنگ پریده ای ایستاده بود.چقدر آشنا به نظر میرسید!به سرعت به سمتش رفت و گفت:"آه...من تورا دیده ام!تو همانی که هر شب به خواب من میای!-دختر با نگاهی نگران به او زل زد!-او ادامه داد:خودت بودی.با یک لباس آبی کنار یک ستون بلند...ولی چرا شما نمیخندید؟خنده ی خیلی زیبایی داشتید درخواب من.میدانستید؟"دختر با تعجب زمزمه کرد:"همیشه همین را میگفتی...!"

مرد بداخلاق کناریش درحالیکه اورا به زور به بیرون قطار میبرد گفت:"متاسفم خانم.میدانید که مجبورم او را ببرم!منکه ازشما خواهش کردم نیاید!

دختر جوان با صدایی که میلرزید گفت:بله.فکر کنم حق باشما بود.من...بقیه ی حرفش درمیان هق هقش گم شد.فقط زمزمه ای شبیه متاسفم شنیده شد...!

مرد بداخلاق اورا به بیرون قطار برد.دختر جوان از پشت شیشه ی قطار نگاهش را به او دوخته بود.یک چیز نامفهوم در نگاهش بود!اما چی؟!!!وناگهان احساس کرد در ذهنش همه چیز مخلوط میشود.و آنگاه...آبشار حقایق به ذهنش سرازیر شد!کاملا واضح.همه چیز را به یاد آورد.او دیوانه نبود.نه دیگر حالا!تقلا کرد خودش را آزاد کند.فریاد زد:"ولم کن!من دیوانه نیستم!من با تو به تیمارستان نمی آم!به دختر جوان نگریست:ربکا...خواهش من دیوانه نیستم.باورم کن...

قطار حرکت کرد.ناباوری همچون پتکی بر سرش فرود آمد! "ربکاااا...ربکا خواهش میکنم.ربکااااا..."دختر با تلخی چشمان خیسش را بست!وقطار به سرعت در پیچ بعدی ناپدید شد!

چند نفر اورا که حالا مثل دیوانه ها فریاد میزد،گرفته بودند!

قطار...ربکا...زندگی رفته بود!وحالا اومانده بود ...یک عمر تیمارستان...و ذهنی که کاش دیوانه مانده بود...!



نظرات شما عزیزان:

کلبــه ی کوچک خوشبختی!!!
ساعت21:48---16 بهمن 1391
یه دنیافدای هرچه دل مهربونه یه دل که بیشترندارم اونم فدای اونی که این پیام رامی خونه.

بنده خاکی
ساعت15:48---10 بهمن 1391

یــِہ عـُـمـْـر سـُـکـــ ـوت کــَـردَمـ . . .

בَر مـُـقابــِـل בادُ بےבاב ِروز ِگـــ ار

هـَـر چے گــُـفت گــُـفتــَـمـ چـَـشمـ !

حالــ ـآ نـوُبـَـت مـَـنـِـہ سـَـر ِش בاב بــِـکـِـشـَـمـ

غــُـر بــِـزَنــَم

هـــِــے روز ِگــــ ــآر ؟!

مے خوامـ خـِـرخـِـرَتـُـ بــِـجوُاَم


AmIr
ساعت11:30---2 بهمن 1391
خودت را تصور کن
بى “او”
شاید بفهمى چى کشیدم
بى “تو”


شبنم ♥ღஜܓܨ
ساعت22:26---27 دی 1391
دِلْـــ تنگے اَمْـــ را با فاصلــہ مے نويسَمْـــ ...



تا شايدْ فاصلــہ اے بينــِ دِلَمْـــ و تنگے بيُفـــتدْ ...



چــہ خيالــــِ خامے ... !



اينْـــ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْـــــ اَستْــــ ...



چندے كــہ بگذردْ ... دوباره مے شَودْ :



" تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْــــــــــــــــــــ "


Mohsen
ساعت21:40---25 دی 1391
ميگم پرنسس جوون اگه قدر خودتو بدوني يه نويسنده بزرگ ميتوني بشي. باور كن هردو داستاني كه گذاشتي تو وب، يه حس خاصي داشتن.
اگه كارگردان بودم حتما فيلم اين داستانتو ميساختم.


Mohsen
ساعت21:33---25 دی 1391
فوق العاده بود. بدون تعارف.

مهوار
ساعت18:29---25 دی 1391
خیلی با احساس بود.

چرا اسمشو ربکا گذاشتی؟(خیلی برام جالب بود آخه اسم ربکا)
پاسخ: چرا جالب بود برات؟!!! دنبال یه اسم بودم.از خواهرم پرسیدم گفت ربکا!دلیل خاصی نداشت!


Saman.TanhaTarinTanha
ساعت16:06---25 دی 1391
نگاهت کافیه..

تا در هوای آمدنت بمیرم..

تو همیشه به قلبم دعوتی..

راس ساعت دلتنگی..پاسخ: مخسیییییییییییییییی


Saman.TanhaTarinTanha
ساعت16:00---25 دی 1391
Salam Ajim , Kheyliiiiiii ziba o ba ehsas minevisi afarin ajie golammmmmm .

khoshhalam ajim inghadr ehsasatie ey val ajiiiiiii...

hamishe ashegha az ham joda mishan..پاسخ:سلام دادا...نیستی!کجایی؟ مرسی.لطف کردی☺


ژیلا
ساعت15:49---25 دی 1391
ه بوس لیمو شیرینی برات فرستادم ، زود بگیرش تلخ نشه
پرنسس این روزا کمتربه من سرمیزنی جریا چیه


♥...گل پسر...♥
ساعت15:29---25 دی 1391
پرنسس بروزم

پاسخ: اومدمممممممممممممم


بنده خاكي
ساعت15:19---25 دی 1391


دیشبـ کهـ بهـ تو فکــر میکردمـ .... یهـ قطرهـ اشکـ از چشممـ چکید ...



بهشـ گفتمـ چرا ازچشمانمـ بیرونـ امدﮯ ؟!



اشکـ گفتـ♥.. :



شخصـ زیبایـﮯ در چشمانـ تو منزلـ دارهـ ...



دیگر جاﮯ براﮯ منـ نیستـــــ♥ـــــــــ....




پاسخ: آخی...چه قدر با احساس! مرسی آبجی جونم


شـیـ♥احسان♥ـطون
ساعت11:54---25 دی 1391
فکر میکردم توام قاتی داشته باشیا ولی فکر نمیکردم مثل خودم باشی

داستی بس ناجوان مردانه و اشک درار بود اما قشنگ بوووووووووووووووووووووووود


مرجان
ساعت20:02---24 دی 1391
سلاااااام پرنسسی.خوبی عزیزم؟؟
وااااااااااااااااای داستانت فوق العاده بوددد
منکه از این سبک داستانا خیلی خوشم میاااد!!عاللللللی بوددددددددد


sadegh
ساعت18:36---24 دی 1391
عکـس تـو را بہ سقف آسمان سنجاق مـی کنم !



حال کہ این روزهـا



از فـرط دلتنگـی،



چشمـانم مدام رو بہ آسمان است ...



بگـذار تـو در قـاب چشـمانم باشی.


رفیق همیشگی
ساعت15:58---24 دی 1391
این داستان مورد علاقه منه.خیلی خیلی خیلی عاشقشم.

و خیلی قشنگه.خیلی دوست دارم پرنسس.پاسخ: ♥♥♥♥♥♥♥♥♥ همش مال تو!!!!


بنده خاكي
ساعت14:36---24 دی 1391
درسته پيچيده اس اما من پيچيدگي اين داستانو دوس دارم...

هميشه نبايد داستانارو به سادگي فهميد...

كلنجار رفتن و درگير شدن با ذهن براي فهميدن قشنگه...

اصلا هم بد نشده عزيز دلم...

اجي من هميشه قشنگ مينوسه...پاسخ: وااااااااااااااای میسی... خییییییییییییلی خوشال شدم!


همراز
ساعت13:45---24 دی 1391
راستي از دفتر چه خبر؟
تمومش كردي؟
تاحالا چن بار ميخواستم بيام پيشت،ولي گوشيتو جواب ندادي!!!!!!


همراز
ساعت13:42---24 دی 1391
درود


خوبي؟


اومدم حالتو بپرسم دوسي


داستانتو نخوندم،دفه بعد ميخونم،نظر ميدم.باشه؟پاسخ: باشه ولی زود بیایااااااااااا. حالمم بد نیس.مرسی.


ژیلا
ساعت13:38---24 دی 1391
وایییییییییییییی پرنسس عالییییییییی بود خیلی خوب مینویسی

بایدخیلی بااستعدادباشی که ایقد خوب همه چیزومجسم میکنی

تبریک میگم اجی جووووووونمپاسخ: یه دنیا ممنون آجی جونم... روحیه گرفتم!


داداش محمد
ساعت12:54---24 دی 1391
سلام خوبین؟

ممنون دعوت کردین!

با تاخیر تولدتون مبارک
پاسخ: حداقل پست رو بخون!!!!


anita
ساعت12:53---24 دی 1391
سلام آجی....خوفی؟؟؟
چی گد گشن بود....بیچاره دختره....چرا فکر میکردن دیونه اس؟؟؟
از اون قسمتش که گفت:تو چرا گریه میکی خیلی خوشم اومد...بسی زیبا بود...


استاتيرا
ساعت12:15---24 دی 1391
تا چن سال ديگه وبتو پاك نكنى ها.....



باشه؟



من خيلى كنجكاومـ بفهممـ منظورت چى بوده و چى شده و...



راستى اين داستانو تو چن سالگى نوشتى؟


پاسخ: چششششششششششششششم اینو همین امسال نوشتم!


♥...گل پسر...♥
ساعت10:55---24 دی 1391
سلام پرنسسس

مرجان
ساعت10:45---24 دی 1391
سلام پرنسس خوبی عزیزم؟ باید بگم داستانت عالی بود .تو که استعدادشو داری چرا دنبالش نمیری که چاپشون کنی ؟ بهت تبریک میگم که خدا ذهن خلاقی بهت عطا کرده

♥...گل پسر...♥
ساعت21:30---23 دی 1391
اشکمو در اوردی...پاسخ: آخی... بی خی دادا

بی بهانه یاد من باش
ساعت20:06---23 دی 1391
از هواپیما ی دلم به برج مراقبت...آیاتوقلبت جاهست فرودبیام یا هنوز دورت بگردم؟

استاتيرا
ساعت18:24---23 دی 1391
وااااااااى



باحال بود ولى هنوز قدرت دركشو پيدا نكردمـ



ايشالا چن سال ديگه
پاسخ: :(


sadegh
ساعت17:41---23 دی 1391
میتــرســم ...

کسـی بــوی تنـت را بگیــرد !!!

نغمــه دلـت را بشنــود ...

و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش !!!

چـه احســاس خـط خطــی و مبـهـم یسـت ...

ایــن عــاشقــانـه هــای حســود مــن !!!


sadegh
ساعت17:33---23 دی 1391
چون دوس دارم فرزند اولم دختر باشه اين متنو گذاشتم پ زياد تعجب نكنپاسخ:هه هه... چه جالب!

بنده خاكي
ساعت17:16---23 دی 1391
چقدر ناراحت كننده...

اخه چرا دختره نرفت پيشش؟يعني فكر ميكرد مرده ديووونه اس؟

چرا داستان اينقدر پيچيده بود؟

طفلي مرده...

پاسخ: آره...فکر میکرد دیوونه س! خیلی پیچیده هس؟!بد شده؟!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهچهار شنبه 23 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.