خط خطی های ذهن یک پرنسس
اینجا ذهن منه...پر ازخط خطی های من!

 قلب پاره ام را در دست گرفتم.آرام آرام نفس میکشید.باید برایش کاری میکردم اما...

پیش هر خیاطی که رفتم گفت:پارگی هایش بیش از آنست که بشود بانخ وسوزن دوخت!!!
پیش بهترین پزشک ها رفتم اما گفتند:به دلیل فشار های زیاد آسیب دیدگی شدید است.جراحی ممکن نیست!
حتی از دست چسب دوقلو هم کاری برنیامد!
ای خدای قلب های شکسته...چه کنم؟!
برفراز سرم آسمان سوگوار خورشید بود ولباس سیاهش را به تن کرده بود.صاف بود و پر ازستاره
اما شب چشمان من بدجور دلش گرفته بود...
آنگاه از میان تاریکی کسی را دیدم که همچون من چشمان بارانیش را به قلب پاره اش دوخته بود
جلوتر آمد...نگاهش به قلب بی جانم دوخته شدولبخند محوی زد وستاره ای درون چشمانش درخشید.
همزمان قلب هایمان را به سمت هم گرفتیم.دردلم احساس ناشناخته ای موج میزد...
ازگوشه ی چشمانم دیدم ستاره ی دنباله داری به سرعت از آسمان تیره گذشت وآنگاه دوقلب پیوند خورد!
حالا فقط یک قلب داشتیم.یک قلب سالم...
قلب من...قلب او...قلب ما...!



نوشته شدهچهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, توسط پرنسس
   مجرم


 لبخند تلخی که برلبانش نشسته بود شیرینی تمام خاطراتم را ازبین میبرد وزخمی که باتیر نگاهش به قلبم زد باهیچ دارویی مداوا نمیشد!

 

هم اکنون که از بالا به من چشم دوخته بود زلزله ای فرا تر ازهزاران ریشتر دلم رامیلرزاند.دردریای توفانی چشمانش موج عظیم درد وغم رامیدیدم...آسمان ابری چشمانم صاعقه ای زد ولی حتی بارش سیل آسای چشمانم نیز نمیتواند آتش درونم را خاموش کند.

 

قفل لبانم باهیچ کلیدی باز نمیشود ولی بانگاهم به او راز ها میگویم...

 

 آخر به کدامین جرم؟به کدامین گناه؟روزگار عجب قاضی بیرحمیست! باحسرت آخرین نگاهش را به چشمان بارانیم انداخت و پنجره ی چشمانش برای همیشه بسته شد...افسوس که دیگر نمیتوانم آسمان آرام چشمانش را ببینم!

 

ناگاه پاهایش از زمین جدا شد ومن در انعکاس قطرات باران چشمانم فرشته ای زمینی را دیدم که به جرم عاشقی به دار آویخته شده بود درحالیکه هنوز لبخند تلخی برچهره اش نشسته بود که با آبنبات چوبی دخترک خندان هم شیرین نمیشد...!




نوشته شدهچهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, توسط پرنسس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.